به گزارش نوید شاهد استان مرکزی ؛شهید سیداحمدحسینی در سن 37 سالگی با عشق به خدا به جبهه رفت؛ از علایق دنیوی گذشت با وجود سه فرزند قدم در راهی گذاشت كه می دانست به لقاءالله می رسد، او می گفت وقتی فرزندانم مادر بالای سرشان است و از آن ها مراقبت می كند پس من وظیفه دارم به جبهه بروم تا از دین و ناموس و وطنم دفاع كنم. احساسی درونی و حسی عجیب او را به راهی برد كه روشنی دریچه خوشبختی از انتهای آن آشکار بود، نسیم دلنواز وصال او را نوازش می داد و او سرمست از همه لذت های معنوی به دیار سرخ عاشقان شتافت. زندگی نامه شهید دهم تیر ماه1324 خدا به آقا سید جلال یك پسر دیگر عطا كرد، اسم او را احمد گذاشتند؛ سید احمد فرزند دوم خانواده بود.
چند سالی را درهمان روستای امامزاده قاسم از توابع الیگودرز سپری كردند و بعد به اراك آمدند. سید احمد درسش را تا پایان تحصیلات ابتدایی خواند و 15ساله بود كه مادرش را از دست داد وسرپرستی آنها را خانم برادرش برعهده گرفت، فقدان مادر تا حدودی برایش رفع شده بود و مهربانی ها جای آنرا پركرده بود. ازدواج كرد و خیاطی را حرفه ی خود قرارداد و با توجه به علاقه اش به فعالیت های مذهبی عضو شورای مسجد شد.
سال1359 بود كه به عنوان متصدی خدمات عمومی به استخدام آموزش و پرورش درآمد.
در طول فعالیتش در مدارس رفتار و خاطرات خوبی از خود به یادگار گذاشت و مهربانی در سیمایش موج می زد. حاصل زندگی مشترك 12 ساله¬اش دو دختر و یك پسر بود. از اول انقلاب تا پیروزی آن، دوست داشت در صحنه ها حضور داشته باشد. او می گفت: بدانید راهی كه انقلاب اسلامی ما به رهبری امام خمینی(ره) می رود، حق است و انسان را به سوی الله هدایت می كند. حدود چهارماه در جبهه بود؛ قبل از شهادتش بدون خداحافظی با اقوام به جبهه رفته بود و خانواده اش می گفتند: خدا كند برای خداحافظی برگردد و همین طورهم شد؛ مدتی برای آموزش به پادگان امام حسین(ع) تهران رفته بود و بعد تماس گرفت كه به اراك می آید. 18 فروردین 1361، یك روز بیشتر در اراك نبود برای بدرقه به ایستگاه قطار رفتیم. تا ساعت 2 نیمه شب قطار تأخیر داشت؛ من وبچه¬ ها و خانواده سید احمد همگی در راه¬آهن بودیم. دختر كوچكترم را در آغوش گرفت و دخترم دودست كوچكش را با دنیایی از مهربانی دور گردن او گره كرده بود گویا می¬دانست پدرش را برای آخرین بار می بیند، سید احمد دستی بر سر مجید، تنها پسر خانواده¬مان كشید و گفت: از این به بعد تو مرد خانواده می شوی، مجید كلاس پنجم ابتدایی بود؛ دلم گرفت، حس عجیبی داشت همه¬ فكرش رفتن بود پی در پی به كوپه قطار می¬رفت و برمی گشت. نگاهی به خانواده ی سید احمد انداختم بغض گلوی آنها را هم می فشرد؛ حلقه اشك دور چشمانم به انتظار فرود نشسته بود و قطار با صدای صوتی آهنگ رفتن را نواخت و سید احمد از پنجره كوپه قطار با ما خداحافظی كرد، خداحافظی آخرش، سلام به معبودش بود. ششم اردیبهشت 1361، شب قبل خواب سیداحمد را دیدم به او گفتم: بچه ¬ها بی¬قراری می كنند خود من هم بی قرارم زودتر برگرد و در جوابم گفت: مگر به تو نگفتم هر وقت بی تاب شدی به خدا توكل كن و سبحان الله الحمدلله بخوان و صلوات بفرست. ازخواب بیدار شدم. نیمه شب بود. كنار دیوار ایستادم و نماز خواندم تا آرامش پیدا كنم؛ كم¬كم سپیده¬ صبح جمعه نمایان شد، سپیده¬ صبح امید سیداحمد او را به دیار ره¬یافتگان وصال رسانده بود و من بی¬خبر بودم. جانماز او را برداشتم و خدا را قسم دادم كه دیگر طاقت ندارم و خبری از سلامتی یا شهادت آسمانی¬اش برایم برساند؛ دختر بزرگترم گفت: مادر دیشب خواب بابا را دیدم كه درون جعبه¬ای بود و همه¬ی فامیل در خانه¬ ی ما جمع شده بودند؛ احساسی به من گفت سیداحمد به آرزویش رسیده است. به یاد نیایشی كه در خلوت خود با معبودش می¬كرد افتادم، می¬گفت: ای خدای من و ای خدای اجداد و معلمان و مربیان من مرا لحظه¬ای به خود وامگذار كه به شیطان نزدیك می¬شوم و از خیرات دور می¬شوم. صدای زنگ حیاط مرا به خود آورد دو نفر آمده بودند و گفتند: سیداحمد زخمی شده است و در بیمارستان است. گفتم: اگر هم شهید شده است واقعیت را به من بگویید چون دوست داشت شهید شود، عاشق بود، گفتند: بله، شهید شده است در خرمشهرعاشقانه شربت شهادت را نوشید و خالصانه به وصال رسید.وقتی به بالای سرش رسیدم به نظر می¬رسید خواب است و چفیه ¬اش دور گردنش بود و پلاكش را به همراه داشت. و اکنون دختر بزرگترم كه مربی قرآن است خاطرات پدر قهرمانش را به یادگار نوشته است؛ پسرم كه مهندس عمران است اخلاقی شبیه پدر فداكارش دارد و دختركوچكترم كه دبیر زبان است همیشه به یاد پدر از جان گذشته ¬اش است.
منبع: اداره هنری، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی