اگر خطری وطنم را تهدید کند فرزندانم در صف اول جبهه خواهند بود
يکشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۸ ساعت ۱۲:۱۱
نوید شاهد خاطرات جانباز معظم "غلامرضا حکمتی" که در هشت سال جنگ تحمیلی دو پای خود را نثار آرمان های مقدس و وطن خود کرده است را منتشر نمود.
نوید شاهد استان مرکزی،جانباز 70% غلامرضا حکمتی متولد سال 1347 در روستای کوت آباد از روستاه های توابع کمیجان بدنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در همان روستا به پایان رسانید و برای ادامه تحصیل به روستای مجاور در 5 کیلومتری زادگاهش می رفت. ده ساله بود که انقلاب اسلامی در سال 1357 به اوج خود رسید. غلامرضا به همراه روستایی ها به کمیجان می آمد و در تظاهرات ها علیه حکومت پهلوی شرکت می کرد.
پیروزی انقلاب اسلامی همزمان شد با ورود غلامرضا به دبیرستان در شهر اراک ، غلامرضا که از هم کلاسی هایش در مورد جبهه و جنگ می شنید خبرهایی که از جبهه می آمد باعث شد که او ماندن و تماشا کردن را تاب و توان نیاورد و بدون اطلاع پدر و مادرش در روستا به مدت 45 روز همراه بسیج دانش آموزی به منطقه غرب و شهر سنندج رفت. وقتی از جبهه بازگشت خانواده او را سرزنش بسیار کردند که چرا درس و مدرسه را رها کرده و بدون اطلاع به جبهه رفته است. اما غلامرضا نیامده مجدد دلتنگ جبهه و جنگ شده بود.
دومین اعزام غلامرضا به جبهه
غلامرضا برای بار دوم برای جبهه نام نویسی کرد و به انرژی اتمی اعزام شد. همانجا برادر بزرگترش هم بود و برادرش تصمیم گرفته بود غلامرضا را برگرداند و می گفت: پدر و مادرش تنها هستند و غلامرضا باید پیش آنها بماند. فرمانده دسته آنها شهید محمود جهان پناه که گریه و زاری غلامرضا را دید به برادر غلامرضا گفت: که نگران نباشد و از اینکه برادر خود او هم به جبهه آمده است به آنها گفت و بالاخره برادر غلامرضا قبول می کند که در جبهه بماند. غلامرضا در سد دز آموزش شنا دید و برای عملیات قادر آماده می شد. 4 ماه در جبهه بود که به مرخصی آمد.
سومین اعزام و مجروحیت
غلامرضا در بیست و یکم آذر 1365 برای عملیات کربلای 4 عازم جبهه شد. اینبار در گردان امام حسن(ع) به عنوان خط شکن قرار بود خدمت کند. که خبر رسید عملیات لو رفته است. قرار بود سپاه محمد(ص) به منطقه اعزام شود و او برگردد ولی به اسرار همانجا ماند و خود را برای عملیات کربلای 5 آماده کرد. گردان به خرمشهر رفتند و دعای توسل خوانند. غلامرضا از همرزمان خود خداحافظی کرد. عملیات در 19 دی سال 1365 در جزیره بواریان آغاز شد. پیشروی در منطقه بسیار کند بود. عراقی ها زمین را آب بسته بودند و نه میشد با وسیله رفت و نه امکان پیاده رفتن بود.
خواب مجروحیت غلامرضا
بعد از انجام عملیات یک شب در خواب دیدم که به شدت مجروح شده ام. وقتی از خواب بیدار شدم با خود فکر می کردم که حکمت این خواب در چیست؟ و شاید قرار است شهید شوم. شبی با چند همسنگری تصمیم گرفتیم به سنگر عراقی ها برویم و پتو و کمپوت بیاوریم. در هنگام برگشت یک گلوله مستقیم تانک کنار ما بر روی خاکریز خورد و دوستانم شهید شدند و من هم به شدت مجروح شدم.
مجروحیت و از دست دادن پاها
بعد از بهوش آمدن متوجه شدم یک پایم از لگن قطع شده است و پای دیگرم بشدت خورد شده است. بشدت تشنه بودم اما آب باعث خونریزی بیشتر من می شد. یکی از برادران سپاهی دسمالی را خیس کرد و بر لبانم می زد. مجدد از هوش رفتم دوباره که بهوش آمدم در بیمارستان نمازی شیراز بودم و پدر و برادرم بالای سرم ایستاده بودند و گریه می کردند. پدرم بعد از اینکه دیده بود پاهای من قطع شده است از هوش رفته بود او را به اتاق های دیگر بیمارستان برده بودند و مجروح های دیگر را به او نشان می دادند تا از شدت ناراحتی او کم کنند.
آشنایی با همسر خود و ازدواج
روزی یکی از همرزمانم به ملاقات من آمد و در مورد دختر عموی خودش که می خواست با یک جانباز ازدواج کند صحبت کرد و از من خواست تا با او آشنا شوم و این باعث شد تا من همراه خانواده به خاستگاری ایشان برویم و با هم ازدواج کنیم. همسر من و همه همسران جانبازان وظیفه ای سنگین را برعهده گرفته اند که اجر آن بیشتر از جانبازی است. و با صبر و استقامت خودشان جانباز را در این راه سخت یاری می دهند.
صحبت پایانی و افتخار به جمهوری اسلامی ایران
من امروز برای اینکه به جبهه رفته ام و در راه وطن و اسلام جنگیده ام به خود افتخار می کنم و اگر روزی خدایی نکرده خطری مملکت ما را تهدید کند فرزندانم را راهی جبهه و دفاع از وطن خواهم کرد تا از کیان ملی خود دفاع کنند.
نظر شما