مبارزه با منافقین خط مقدم یک حزب اللهی است
به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، شهید مصطفی راستگردانی سال 1342 در روستای راستگردان به دنیا آمد. در روستایی که مردم آن از
تمام امکانات دور بودند؛ این روستا نه مدرسه داشت و نه
معلم. مصطفی برادر کوچکتر من بود. از موقعی که توانست روی پای خودش
بایستد، شروع به فعالیت کرد و چون پسر کوچک خانواده بود، همیشه مورد تشویق
قرار میگرفت.
همین طور روزها و ماهها و سالها میگذشت تا این که مصطفی به سن هفت سالگی رسید. پدرم ما را با مصطفی به روستایی دیگر که 10 کیلومتر با ده ما فاصله داشت به نام کمیجان برد و در مدرسه ثبتنام کرد. ما پنج برادر بودیم که در آن جا درس میخواندیم. پدرم از ده برای ما خوار و بار و چیزهایی که احتیاج بود میآورد. روزهای جمعه که تعطیل میشدیم، پنج تایی با هم پیاده به ده خودمان میرفتیم تا دیداری با پدر و مادر تازه کنیم. مصطفی تا کلاس دوم ابتدایی در آن ده درس خواند و بعد از آن به شهر اراک آمدیم. مصطفی هم با ما به اراک آمد. در این شهر مخارجمان زیادتر شد و کرایه خانه نیز گرانتر از کمیجان بود؛ پس من و مصطفی ناچار شدیم روزهای جمعه هر هفته به سر کار برویم و مصطفی چون نیمی از روز را به مدرسه میرفت بعد از ظهرها هم به سرکار میرفت و شبها درس میخواند.
او از این موضوع که چرا یک عده باید این قدر سرمایهدار باشند و یک عده حتی نان شب هم نداشته باشند، خیلی ناراحت بود. بعد از گذراندن دوره راهنمایی به هنرستان رفت و در آنجا شروع به فعالیت سیاسی نمود و عضو انجمن اسلامی هنرستان شد تا این که انقلاب شروع شد و امام(ره) از سفر آمد. مصطفی طرفدار سر سخت امام(ره) بود و اگر کسی در نزد او با امام(ره) مخالفت میکرد، خیلی ناراحت میشد.
موقعی که انقلاب شروع شد مصطفی به روستای خودمان رفت و در آن جا شروع به شعار دادن و آگاه کردن مردم میکرد. با هم به روستاهای دیگر برای آگاهی بخشی میرفتیم تا این که کم کم روستاها را با هم یک پارچه کردیم. بعد از مدتی مصطفی به شهر آمد و با منافقین به مبارزه برخاست در هنرستان اگر کسی را میدید که روزنامه منافقین را میفروشد فوراً از دست او میگرفت و پاره میکرد و کم کم درگیری خیابانی شروع شد. از بچههای حزبالله هنرستان، یک تیپِ مبارزه با منافقین درست کرده بود. من هم عضو آن تیپ بودم. بعد از ظهرها همیشه به خیابان میرفتیم و با منافقینی که روزنامه میفروختند، مبارزه میکردیم ولی کسی خبر نداشت که ما این گروه را درست کردیم. چند بار به خاطر همین کار دستگیر و به شهربانی برده شد؛ ولی بعد از بازجویی او را آزاد میکردند و از او تعهد میگرفتند که دیگر نباید با منافقین درگیر شود؛ ولی مصطفی گوش نمیداد تا آزاد میشد. دوباره به فعالیت خودش ادامه میداد.
زمانی که جنگ شروع شد سال سوم
رشته برق هنرستان بود ؛ مصطفی به من گفت: "میخواهم به جبهه بروم".
به او گفتم: صبرکن تا سال تحصیلی تمام شود و شما هم کارنامه قبولی خودت را بگیر و تابستان به جبهه برو و او هم قبول کرد. سال تمام شد و بعد از امتحان به جبهه پاوه رفت و موقعی که جبهه بود چند نامه به ما نوشت و در آن تاکید داشت که امام(ره) را فراموش نکنید و حزباللهی به تمام معنا باشید و با منافقین مبارزه کنید و نگذارید آنها فعالیت کنند. او بسیجی گردان عملیاتی سپاه پاوه بود و بعد از بیست روز در 7 تیر 1360 خبر آوردند که مصطفی شهید شده است. پیکر مطهر شهید در گلزار شهدای شهر اراک به خاک سپرده شد.
فرازی از وصیت نامه:
منبع: اداره هنری، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی
چقدر متفاوت بود با بعضی مسلمان نماها